زمان جاری : سه شنبه 18 اردیبهشت 1403 - 8:35 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم






ارسال پاسخ
تعداد بازدید 35
نویسنده پیام
sepide آفلاین


ارسال‌ها : 8
عضویت: 21 /3 /1392
محل زندگی: اصفهان
سن: 23

تشکر شده : 4
از دلم برایت می نویسم..................



چرا ما تن به خیانت میدهیم



سلام واقعا این سوالیه که مدت هاست در ذهن من نقش بسته چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مگه طرف مقابل ما چی نداره که اون فرد داره که ما برای خیانت انتخابش میکنیم؟؟؟؟؟؟
اگه واقعا شریک زندگی ما نیست وما در کنار اون آرامش نمیگیریم چرا ازش جدا نمیشیم
چرا میخوایم هم اون و داشته باشیم هم بهش خیانت می کنیم؟؟؟؟؟؟؟
اصلا چرا انتخابش کردیم؟؟؟؟؟؟
من دیدم زنهایی که چه شوهر لایق و عاشقی دارن ولی با مردی دیگه ای هستن و با شوهرشونم
زندگی میکنناینجاست که من از زن بودنم متاسف میشم و خجالت می کشم
وچه بسا مردهایی هستم که زنهای زیبا و عاشق دارن که برای شوهرو زندگیشون
جون میدن اما شوهراشون بهشون خیلی راحت خیانت میکنن واینجا باز هم من از زن بودنم گریم
میگیره چون من خودم ........................................
ازدسته دوم هستم ولحظه به لحظه گریه میکنم چون میدونم چه زنها ومرد هایی که شکستن تا
نسلهای بعد نشکنن ولی نسل بعد که ما هستیم حرمتی برای خودمون هم نداریم واحترامی به
اونشکستن ها نمی زاریماما هم نسلای سوخته من چقدر دیگه میخوایم بسوزیم ما برا
فرزندانمونچه میکنیم ؟ این طور که ما اتیش خیانت و بی بندو باری و روشن کردیم اونا که میشن

نسلخاکستر بیاین یه کاری کنیم..............

امضای کاربر :
تا دست به کار نشویم نه شروع خوبی داریم نه پایان لذت بخشی
چهارشنبه 22 خرداد 1392 - 01:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sepide آفلاین



ارسال‌ها : 8
عضویت: 21 /3 /1392
محل زندگی: اصفهان
سن: 23

تشکر شده : 4
پاسخ : 1 RE من خر نیستم...........................



داشتم با خودم تمرین میکردم که مثل قبل برم پیش وازش
و بهش عاشقانه سلام کنم و خسته نباشید بگم.
وانگار نه انگار که ازش خیانت دیدم و بخشیدمش برای همین چند دقیقه به اومدنش لباسم و پوشیدم و رفتم جلوی در
بازهم داشتم توفکرم باخودم تمرین میکردم که جلوی ماشینش و از سر کوچه دیدم به خودم گفتم باید بخندم باخنده دستم و اوردم بالا تا براش دست تکون بدم که دیدم دختر همسایه کوچه پایینی از ماشینش پیاده شد و با خنده بهم دست دادن و از هم خدا حافظی میکردن صدای خندشون هنوز توگوشمه همین طور که دستم بالا بود خشکم زده بود یه دفعه به خودم اومدم و زود برگشتم تو خونه و در و بستم لباسمو در اوردم و نشستم رو کاناپه پشت پنجره که رو به باغچه بود



دیدم با کیلیدش در و باز کردو اومد تو برنگشتم اما از صدای پاهاش فهمیدم داره میاد طرفم دیدم دستشو انداخت از پشت دور گردنم و گفت سلام خانومم عزیز من چطوره؟
وای نمی دونی چقدر خستم کلی وقته تو ترافیکم .
تو دلم گفتم اره ترافیک دختر همسایه.
یه دفعه رفتم تو عالم کودکیم و یادم اومد که هر وقت مامانم بهم میگفت دخترم به مامان بزرگ نگی رفتیم خونه خاله ها میگفتم باشه اما تا از در خونه مامان بزرگم میرفتیم تو بهش میگفتم ما نرفتیم خونه خاله ها .
از فکر اون دوران که اومدم بیرون احساس کردم دستش رو گردنم وصدای نفساش داره ازارم میده برگشتم و توچشماش خیره شدم دستشو برداشتم و گذاشتم رو پای خودش وبهش گفتم من ندیدم که دختر همسایه از ماشینت پیاده شد و باکلی خنده بهم دست دادین و خداحافظی کردینا...........
همین جوری که ماتش برده بود گفتم عزیزم چایی می خوری یا شربت؟
و رفتم سمت اشپزخونه یه لیوان اب خنک برای خودم ریختم و همشو یه نفس خوردم بعد یه آه بلند از ته دل کشیدم و گفتم
اخیش گفتم که بفهمه من خر نیستم.............
حالا باید میرفتم سراغ قلبم که هنوز تو شک بود واحساس می کردم از کار افتاده........................



امضای کاربر :
تا دست به کار نشویم نه شروع خوبی داریم نه پایان لذت بخشی
چهارشنبه 22 خرداد 1392 - 02:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 2 کاربر از sepide به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: baran / smaneh /
baran آفلاین



ارسال‌ها : 1
عضویت: 22 /3 /1392
محل زندگی: مرکزی
سن: 14
تشکرها : 1
تشکر شده : 1
پاسخ : 2 RE از دلم برایت می نویسم..................




لحظه هایی هست که وقتی سخت دلگیری دردت را در سینه ات فرو می ریزی تا آشکار نگردد



لحظه هایی هست که وقتی اشک در چشمانت حلقه زده، بغض می کنی اما پشت لبخندی ساده پنهان خواهی کرد



لحظه هایی هست که وقتی دلت خیلی گرفته و می خواهی درد دلت را فریاد بزنی از سنگینی بغضت نمی توانی



لحظه هایی هست که سخت، خسته می شوی از دست کسانی که حرف هایت را نمی فهمند و باز چیزی نمی گویی



لحظه هایی هست که وقتی از تنهایی زمین گیر می شوی، سرت را به دیوار تنهاییت می گذاری و باز هیچ نمی گویی



لحظه هایی هست که دلت می خواهد فریاد زنی و خالی شوی از هر چه درد، ولی باز نمی توانی...

و

لحظه ایی که سخت تر از تمام لحظه هاست. لحظه ای که عادت می کنی به هر چه درد و چه سخت لحظه ایست...

پنجشنبه 23 خرداد 1392 - 16:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 1 کاربر از baran به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: smaneh /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :


تماس با ما | از دلم برایت می نویسم.................. | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS